به گزارش مشرق، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درسهای آموزندهای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی سرنوشتساز است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانهاند و گاهی نیز پندآموز.
در ادامه خاطراتی از این دست، تقدیم مخاطبان میشود.
* کمک به محرومین
آن زمان حقوق را بهصورت نقدی دریافت میکردند، برای گرفتن حقوق به امور مالی سپاه رفته بودیم، نوبت به محمدحسن رسید اما او در افکار خود غرق بود.
با صدای مسؤول پرداخت به خود آمد، مرد با عجله گفت: «این ۲ هزار تومان را بگیر و اینجا را امضا کن».
نگاه شعبان همچنان به صندوق کمک به محرومین بود، ۲۰۰ تومان از حقوق ماهانهاش را برای خود کنار گذاشت و بقیه را درون صندوق انداخت و رفت.
راوی: همکار شهید
شهید شعبان قلیزاده کندی ـ رامسر
* کمک کردن این فرزند به پدرش چه زیباست
شهید حسین توسلی در مدرسهای سخنرانی میکرد، آن وقتها سمتش معاون آموزش و پرورش چالوس بود، در حال سخنرانی، پدرش با گاری وارد مدرسه شد، تا سهمیه نفت مدرسه را تحویل بدهد.
همانطور که سخنرانی میکرد، پشت میکروفن از دانشآموزان و کادر مدرسه عذرخواهی کرد و گفت: «چند دقیقه دیگر برمیگردم».
به سمت گاری پدر رفت و گالنهای نفت را از دستش گرفت و یکی یکی آنها را در مخزنهایی که برای ذخیره نفت تعبیه شده بود، خالی کرد.
راوی: اسدالله توکلی
شهید حسین توسلی ـ چالوس
* قسمت نبود
یکی از شبهای ماه مبارک رمضان ١٣٩٠ اجرای آتش را در مسیر تردد دشمن داشتیم، علیرضا بر سر قبضه خمپاره ۶٠ بود، متوجه شدم آتشش قطع شده، سریع آمد سراغم و گفت: «بیا ببین چه اتفاق عجیبی افتاده؟»
جالب بود، خمپارهای که فرستاده بود، قسمت انتهاییاش (پره) در لوله مانده بود که نشان میداد، خمپاره مشکل فنی داشت.
علیرضا میخندید و میگفت قسمت نبود با آتش خودمان شهید شوم، ته خمپاره را درآورد و به اجرای آتش ادامه داد.
راوی: همرزم شهید
شهید مدافع حرم علیرضا بریری ـ بابلسر
* اهمیت دادن به نماز
سخت بیمار بود، از تب میسوخت، تب مالت او را حسابی از پا انداخته بود، نهتنها توانایی ایستادن نداشت، بلکه بهسختی در بستر مینشست، صدای اذان به گوش رسید، از مادر آب طلب کرد تا وضو بگیرد.
حاضر نبود نمازش قضا شود، وضو گرفت و نماز را در بستر به حالت نشسته خواند.
راوی: محمد احمدکیادلیری
شهید درویش احمدکیادلیری ـ چالوس
* با یک نارنجک، ۲۵ تانک و انبار مهمات دشمن را به آتش کشید!
در عملیات رمضان، فرمانده گردان بود، یکی از دوستانش میگفت: او بهتنهایی با نارنجک در حدود ۲۵ تانک را منهدم کرد و یک انبار مهمات دشمن را به آتش کشید که تا صبح میسوخت.
با اینکه فرمانده بود ولی با پای پیاده در کنار نیروهایش بود و حتی جلوتر از آنها حرکت میکرد تا آمار شهدا و مجروحین را بداند.
تمام توجهش به نیروهایش بود، در آخرین لحظات، رزمندهای که شهید شده بود را در آغوش گرفت، همین که میخواست بلند شود، دشمن از پشت او را به گلوله بست و شربت شهادت را نوشید.
راوی: زهرا گلیقادی ـ همسر شهید
سردار شهید حسن حسنپور ـ ساری
* زیبا و معنوی
به این داستانی که تعریف میکنم دقت کنید، داستانی که کاملاً واقعی است و خودم به همراه تمام همرزمانی که لبنان رفتیم، به چشم دیدیم، ما تقریباً ۶ ماهی در شهر بعلبک لبنان مستقر بودیم.
اوایل حضورمان بود، یک شب، پست نگهبانی نوبت من بود، بعد از نماز صبح دیدم یک خانمی به زبان عربی ما را صدا میکند و درب اسکان را محکم میکوبد!
چون عربی صحبت میکرد، متوجه نمیشدم چه چیزی میخواهد، با اجازه مسؤول شیفت که زبان عربی هم بلد بود، در را باز کردم.
خانمی با یک بچه کوچک در بغل با التماس کلمات عربی را تکرار میکرد، یکی از پاسدارها متأثر شد و گفت: «میدانید این خانم چه درخواستی دارد؟!»
گفتیم: «نه بگو».
این خانم به ما میگوید: «شما پاسدارید، من شنیدم مدتی هست که برای کمک به مردم مظلوم لبنان آمدید اینجا، من یک بچه مریضی دارم و میخواهم از شما خواهش کنم شما پاسدارها با لباس سبزتان او را بغلش کنید تا خدا به حرمت شما، کودک مرا شفا بده».
این را که گفت، اشکمان سرازیر شد، امام و انقلاب چه تصوری برای آنها بهوجود آورده بود، ما هم با سلام و صلوات به خواسته این خانم عمل کردیم.
تقریباً یکهفتهای شد، باز هم نگهبان پست من بودم که بعد نماز صبح دوباره همان خانم لبنانی آمد اما اینبار با چند مرد که یک وانت سیبزمینی آورده بودند، اصرار داشتند که سیبزمینیها را در انبار ما خالی کنند.
خلاصه پس از بررسی متوجه شدیم خدا به حرمت و برکت صلوات و دعای از سر اخلاص پاسدارها فرزندشان را شفا داده، این خانم هم مزرعه سیبزمینی داشت و اینها را برای ما هدیه آورده بود.
میخواهم بگویم دیدگاه مردم لبنان، نسبت به ما چقدر زیبا و معنوی بود.
راوی: جانباز شهید عباسعلی نیرین
* عاقبت نه گفتن
پیراهن عراقی خیلی خوشگل و شیک توی عملیات به شعبانعلی رسیده بود، چهجوری و چه فرمی را نمیدانم، عادت نداشتم مثل بعضیها که تا چشمشان به لباس و شلوار شیک و اتوکشیده توی سنگرهای عراقی میافتاد، آنها را یادگاری برای خودم بردارم اما نمیدانم چرا آن روز لباس عراقی که گیر شعبان افتاده بود، بدجوری چشمم را گرفته بود.
تصور لباس و ابهت نظامی که پوشیدن آن به من میداد، امانم را بریده بود، خدا خدا میکردم وقتی پیراهن را از شعبانعلی تقاضا میکنم، دست رد به سینهام نزند و آن را بهم بدهد.
همانطور که حدس میزدم، شعبانعلی حسینی، «نهِ» محکمی را نثار خواهشهایم کرد، هر چی هم التماس کردم فایده نداشت، شعبان فقط یک کلمه میگفت:«نه» به هیچ صراطی مستقیم نبود.
من هم که جواب ردِّ شعبان، حسابی حالم را گرفته بود، همانجا دستهایم را به حالت قنوت رو به آسمان بالا بردم و گفتم: «شعبانعلی! الهی که دزد بیاد و ساکت را ببرد».
شعبان پیراهن را دستنخورده توی ساکش گذاشت تا اینبار که به مرخصی میرود با خودش ببرد روستای قرهتپه (بهشهر) و نشان خانوادهاش بدهد.
چند روز از ماجرا گذشته بود و از طرف فرماندهی، مرخصی شهری به بچههای گردان حمزه لشکر ویژه ۲۵ کربلا داده بودند.
همراه با شعبان رفتیم شهر اهواز؛ «چهار راه نادری» توی آن هوای داغ اهواز، تنها چیزی که میچسبید، هویجبستنی خنک بود، سفارش هویجبستنی را دادیم، حسابی بهمان چسبید، خنکی زیادی را توی وجودمان حس کردیم، صورت شعبان گل انداخته بود، از بستنیفروشی داشتیم بیرون میرفتیم که یکهو دیدیم ساک شعبانعلی، سر جاش نیست.
از قرار معلوم وقتی غرق لذت خوردن هویجبستنی بودیم، دزدی آمده بود و آن را قاپید.
شعبان خیلی عصبانی بود، تازه یکی دو تا هدیه هم برای خواهر برادرهاش گرفته بود و همراه با پیراهن عراقی، گذاشته بود توی ساکش، من که هنوز ماجرای تلخ «نه گفتنها»ی شعبانعلی توی دلم بود، رو بهش گفتم: «شعبان! این هم آخر عاقبت کسی که توی دادن پیراهن به دوستش خِسّّت به خرج میدهد، دیدی دعام اجابت شد و دزد ساکت را دزدید».
شعبان هم که توی جواب دادن، کم نمیآورد، توی آن همه درهم برهمیش، رو بهم گفت: «خدا! شکرت، این ساک ما دزدیده شد و گیر این آقا رحیم ما نیفتاد، خدایا! شکرت».
راوی: شهید مدافع حرم سردار حاج رحیم کابلی